رسم شیدایی
جای تمام ضربه هایش را با یک قاب کبود رنگ برایم به یادگار گذاشته ولی بی انصاف دست سنگینی دارد روزگار...
هر از گاهی نگاهشان میکنم مرورشان میکنم و آه میکشم
پیش از این مقابل شاخشونه هایش سینه سپر میکردم
نه اینکه گلاویز شوم نه!
کرکری میخواندم زیر بارش نمیرفتم
اما کم کم انگار همان ضعیفه ای شدم که مرا میدید!
لا مروت انگار وقتی مو پریشان و زخم خورده می بیندم قلقلکش می آید
باران بی وقفه ی چشمهایم هیچ تکانش نمیدهد
به قول خودش زیاد دیده از این زجه مویه ها...
با همه دست بزنی که دارد نمیتوانم ترکش کنم
اهل شانه خالی کردن از زیر خطاهای خودم هم نیستم
از کودکی در گوشم خوانده اند
قهر نکن بایست و حقت را بخواه وبگیر..
من از خواستن همیشه فعل بودنش را شنیده ام
اما حالا میخواهم خواستن را بفهمم
باید به اندازه تمام این سالها اراده کنم
صندوقچه ناکامیهای گذشته را باید شش قفله کنم
و دل به دریای نو شدن بزنم.
آری...لابلای تمام دردهایم این یک اتفاق عجیب است
میخواهم معجزه کنم....
میگویند ذهن، معمار زندگی و سرنوشت آدمهاست
باید این بنای کج پی را بکوبم و از نو بسازمش
میگوند اگر نیک ببیاندیشی جز نیکی نمیبینی
واگر خوب ببینی، همه ی خوبی ها مقابلت صف میکشند
وقتش رسیده این عینک کهنه ی بد فرم را عوض کنم
تمرین میکنم
شاید دیگر مغلوبش نباشم